Sims بازیایه که توی اون یه آدم انتخاب میکنیم و تمام زندگیش رو با موس هدایت میکنیم. میخوای با دختری که اونجا ایستاده حرف بزنه؟ کافیه روی دختره کلیک کنی و یه چیزی انتخاب کنی:
سیم ما وقتی به حال خودش گذاشته بشه هر کاری که خودش دلش بخواد میکنه، که معمولا هم کار خیلی بیخود و ابلهانهایه. (در زندگی واقعی هم کموبیش همینه، مگه نه؟) این ماییم که با دادن دستورهای معقول، سیمهای خودمون رو از حالت خودکار در میاریم، مثلا دستور میدیم «کتاب بخون» یا «با دختره حرف بزن».
موفقیت توی سیمز خیلی راحته. مثل زندگی واقعی. به جز اینکه توی سیمز مانعی بین تصمیمی که میگیریم و کاری که میکنیم نیست.
فرض کن میخوایم هیکلمون رو درست کنیم.
توی سیمز، بلافاصله هر وسیلهٔ ورزشی که پولت بهش میرسه رو میخری. اگر پولت به هیچی نمیرسه، میری توی پارک میدوی. هر روز به سیمت میگی که یه وقتی رو برای ورزش بگذاره، و با اینکه پیشرفتش کنده، میبینی که نوار تناسب هیکلش آروم آروم بالا میره. موفقیت تضمینیه.
ولی توی زندگی واقعی در مورد این کار فکر میکنیم. آدم مطمئن نیست که چی بخره. یعنی پولم میرسه وسیلهٔ «مناسب» رو بخرم؟ میرم راهنما و نقد وسایل رو میخونم. وقت کافی دارم؟ توی اینترنت از بقیه پرسوجو میکنم. شاید حالا یه چیزی هم خریدم. بلد نیستم چطور ازش استفاده کنم. شاید چند باری هم استفاده کردم. نتیجه واضحی نمیبینم. حرف میزنم، فکر میکنم، مشورت میکنم، و هر کاری میکنم به جز ورزش.
ای کاش کسی بود که بهم بگه چه کار کنم.
اولین درس سیمز اینه که گرفتن یه تصمیم خوب، فکر زیادی لازم نداره. به جاش، انتخاب کن، عمل کن.
نصف مشکلات بشریت به همین راحتی حل میشه. با خودمون فکر میکنیم: «از این خانوم خوشم میاد، چه کار کنم که اون هم از من خوشش بیاد؟» فقط کلیک کن و یه چیزی انتخاب کن.
«ولی آخه چی بهش بگم؟» هر چیزی که به هدفت نزدیکترت میکنه. یه چیزی انتخاب کن. «ولی شاید خوشش نیاد!» اون الان اصلا تو رو نمیشناسه، اول این مشکل رو درست کن. یه چیزی انتخاب کن. «ولی آخه اسم بچههامون رو چی بگذاریم؟» فقط خفه شو و یه چیزی انتخاب کن.
البته فکر کردن به خودی خود چیز بدی نیست، ولی فکرهای عمیقتر رو برای چیزهای دیگه بذار، مثلا نوشتن اولین رمانت یا اختراع ماشین لباسشویی اتمی. اگر خیلی کلیک نمیکنی، یعنی احتمالا خیلی خوب بازی نمیکنی.
دومین درس سیمز اینه که حالت رو خوب کن.
وقتی سیمت خسته است، دلش لک زده با کسی حرف بزنه، یا مثانهاش دیگه جا نداره، چندان کارهاش رو خوب انجام نمیده. یه بازیکن خوب همیشه یه چشمش به نوارهای حال سیمش هست و هیچوقت نمیگذاره خیلی افت کنن؛ یه بازیکن خیلی خوب طوری زندگی سیمش رو میچینه که همهٔ نوارها خودبخود بالا باشن.
توی زندگی واقعی هم همینه. اگر دیدی داری با کسی بیخودی بحث میکنی، احتمالش هست که یه کم خستهای، تحت فشاری، و گرسنهات هم هست. اگر میخوای در زرنگترین و تیزترین و مقاومترین حالتِ خودت باشی، بهتره خوب مراقب حالت باشی. بهترین راه برای اینکه همیشه محشر باشی اینه که همیشه حالت خوب باشه.
سومین درس سیمز اینه که مهارتهای خاصی رو حسابی پرورش بده.
تقریبا هر کاری که با سیم خودت میکنی، اون میتونه توی انجام اون کار بهتر بشه. بسته به استعداد ذاتیت، یاد گرفتن بعضی مهارتها سادهتره. اما همیشه اگر وقت کافی برای کاری بگذاری، بالاخره توی اون کار به مهارت کافی میرسی.
ولی آدم تا ابد زنده نیست. پس پیشرفت کردن در یک کار، یعنی نه گفتن به یه کار دیگه. باید انتخاب کرد، و تمرکز کرد. مهارت خیلی زیاد در کاری، معمولا نقطه ضعفهای دیگه رو میپوشونه. وودی آلن اگر از وقتِ نوشتن زده بود تا به باشگاه بره، احتمالا امروز فیلمساز مشهوری نبود.
آخرین درس سیمز اینه که آخر بازی یکیه.
توی سیمز برد و باختی وجود نداره. همه میمیرن. هیچ امتیازی در کار نیست. هر طور که دلت میخواد زندگیت رو میکنی، و تهش خودتی که باید ببینی زندگیت چطور گذشته. این هم آشناست، مگه نه؟
اما این معنیش این نیست که زندگی بیمعنیه؛ بلکه یعنی زندگی اون چیزیه که تو میخوای باشه. اگر میخوای آخرش حسرت به دلت نباشه، حالت رو خوب نگه دار. وقتت رو برای چند مهارت خاص بگذار. و مهمتر از همه: برو جلو و روی یه چیزی کلیک کن.
منبع: OliverEmberton